آرمیتای عزیزمآرمیتای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

آرمیتای مامان

اولین قدمهای آرمیتا

آرمیتاخانوم در آخرین روزهای ده ماهگیش  سخت در تلاشند که اگه خدا بخواد راه بیفته...خودش از جاش بلند میشه البته معمولا از یه چیزی یه کوچولو کمک میگیره 30-40 ثانیه وایمیسه بعدشم 1یا 2 قدم برمیداره و شاتالاپ میفته... و این صحنه بارها وبارها و بارها در طی روز و شب تکرار میشه و جای خسته نباشید داره .... آرمیتا خانوم واقعا خسته نباشی نفس عکساشو بعدا براتون میذارم چون سرعت نت اینقد پایینه که هرچی سعی کردم هیچ عکسی آپلود نشد با عرض پوزش ...
27 اسفند 1392

آخرین روزهای سال 92

آخرین روزهای سال 92 شده و همه در تکاپو و تلاشند برای نو شدن...برای ساختن زندگی ای از نو ...درختان و سبزه و چمن هم نو شدند و زیبا و در نوشدن به انسان ها یاری می رسانند... خدایا با خاطر اینهمه نعمت و زیبایی شکر شکر شکر خدایا به خاطر عطاکردن نعمتی زیبا و فرشته ای کوچولو به نام آرمیتا شکــــــر شکــــــــر شکـــــــــر پارسال همین موقه ها من با درد و استرس و ناراحتی دست و پنجه نرم میکردم..درد زایمان زودرس ... اونم زمانی که هنوز 6 ماهه باردار بودم...ترس از دست دادن تو...ترس ندیدن تو ..و درد و درد و درد...تمام تعطیلات رو با درد سر کردم و خدارو شکر که اتفاقی نیفتاد به خاطر سابقه ی سقط مکرر (دو تا سقط قبلی) استرس بیش از حدی رو خودم و خونواده ا...
27 اسفند 1392

دومین دندون آرمیتاجون

  دومین مروراید آرمیتا جون در سن 9 ماه و ده روزگی دراومد...مبارکت باشه عزیزم خداروشکر اصلا اذیت نمیشی دندونات درمیان...شایدم میشی به روی خودت نمیاری...به هر حال حداقل تب نداری و بیقرارم نیستی فقط لثه ات بدجور متورم بود و تو عین خیالت نبود   عاشقتم نفسم ...
14 اسفند 1392

نه ماهگی آرمیتاجون

نه ماهگی آرمیتاخانوم تموم شد به سلامتی... انشاالله که نود ساله بشی نفس مامان.. تو این ماهی که گذشت درجه ی شیطونیات صدبرابر شده ... خداروشکر دیگه کلی خانوم شدی ها ولی جیغهای بلندت از توکوچه شنیده میشه ...دیگه اینکه توتمام امورات زندگی دخالت میکنی مثلا تا جاروبرقی روشن میشه میری سوارش میشی ، تا ماشین لباسشویی روشن میشه از اول تا آخر تشویقش میکنی (نمیدونم حالا برا سازنده اش دست میزنی ، برا ماشین دست میزنی تا خسته نشه ، برا کمک کردنش به مامان دست میزنی ... نمیدونم) و جیغ میکشی آخرشم که میره رو خشک کن میری بغلش میکنی حالا منظورت چیه الله اعلم...شاید حس میکنی ناراحته و عصبانی.... تا آهنگی از تلویزیون پخش میشه شرو میکنی به دست زدن و...
12 اسفند 1392

آرمیتا و صخره نوردی

....و این هم یه حرکت ناب دیگه از عشق من مامان:آرمیتا بشین مامان یه دیقه بره تو حیاط و زودی بیاد.    آرمیتا: باشه مامان مامان: شیطونی نکنی ها دختر گلم...الان میام آرمیتا: باشه مامان خیالت لاحت باشه آرمیتا: با من بیاین بریم یه دوری بزنیم آرمیتا: چقد بلنده ولی من باید از اینجا بلم بالاااااا....عه...عه( دقت کنین چه فشاری به اون انگشت شست بیچاره آورده) آرمیتا: آها تموم شد لفتم بالا...خداکنه مامانی نیاد سراغم آرمیتا: آخ جون رسیدم به اونجایی دلم میخواد   مامان: آرمیتا اونجا چرا رفتی؟؟؟ (و آرمیتا رو برمیگردونه به جای اولش و جالب اینکه آرمیتا بلافاصله همین کارو تکرار میکنه) آرم...
3 اسفند 1392

شاسی بلند!!!!!!!!!

این روزها آرمیتا جون سبک تازه ای برای حرکت کردن ابداع کرده که مامان و بابا نزدیک بود از ذوق جان به جان آفرین تسلیم کنند( خدایی نکرده البته) یه شب که تو خونه مامان بزرگ آرمیتا مشغول بازی کردن با علیرضا بود یه هو زانوهاشو از رو زمین بلند کرد و با سرعت بسیار بالای به حرکتش ادامه داد...واااااااااااای انگاری یکی از فرمولای انرژی هستی بود که به دست ارمیتا کشف شد اینقد که همه ذوق زده شدند ... و آرمیتا دیگه عادت کرده که هروقت عجله داره که زودتر برسه با همین روش حرکت میکنه. البته مامان بزرگ میگفت این به خاطر اینه که دیگه میخواد از جاش بلند شه!!! و برای این حرکت چن تا اسم گذاشتند: خاله میگفت مث بچه خرس راه میره... و دایی سعید میگفت شاسی بلند شده...
1 اسفند 1392
1